ناتانناتان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

مامی ناتان

قسمت ششم خاطره

هنوز بچه ام رو ندیدم دلواپسم دیشب که بهوش اومدم شوهرم گفت نگران نباش سالم وپسره آخه همیشه بهش میگفتم اولین حرفت همین باشه   .همون شب بچه رو نشونم ندادن خیلی ترسیدم از همه سوال کردم گفتن تحت مراقبت ویژه است. ٧ صبح شده پسرم رو هنوزندیدم . که یکدفعه در باز شد ویه خانم پرستار با یه شاهزاده فسقلی اومدن داخل وای خدای من این پسر با موهای طلایی مال منه چه قدر کوچولو ونازه پرستار هم شروع کرد به آموزشهاش وای ول کن توروبه خدااونقدر کتاب خوندم که خودم الان یه پا دکترم  بده بغلم پسرم رو تو بغلم گرفتم آرزویی که همه مادرا دارن به جرات میتونم بگم زیباترین لحظ توی زندگی یک زن وقتیکه یه فسقلی از گوشت وخونش رو بغل کنه . دیگ...
17 ارديبهشت 1392

قسمت پنجم خاطره

زایمان زود هنگام   جمعه ٧/٥/٩٠ طبق معمول" هروقت صدام درنمیاد توی اتاق پسرم هستم اون روز تصمیم گرفتم ساک بیمارستانش رو جمع کنم مامانم هم کنارم نشسته بود گفتم اینها رواگه حالم بدشد برام بیارن بیمارستان . کارهای این وروجک اصلا معلوم نیست داره من رومیکشه حالم بده شکمم زیر دلم وکمرم درد میکنه به اصرار بقیه دقیقا دو قاشق غذا خوردم که ای کاش نمیخوردم اما حالم داشت بدتر میشد انقباظهای شدیدی دارشم  دکتر گفته بود: زمان بگیرم به١٠ دقیقه رسیده   بااصرار مادرم راهی بیمارستان شدم سوار ماشین که شدم حالم بهتر بود این پسر ددریه شوهرم گفت اگه خوبی بریم بگردیم کلی خندیدیم آخه یه دفعه دیگه هم راهی بیمار...
17 ارديبهشت 1392

قسمت چهارم خاطره

دردهاو خستگیهای طاقت فرسا ٦ فروردین کاملا تکونهای پسرم رو احساس میکنم این روزها دیگه نمیتونم توی خیابون یا فروشگاه ها قدم بزنم سریع فشارم میاد پایین وچشام دیگه جایی رو نمیبینه وهرکسی که بامنه باید جایی واسه نشستن وچیزی شیرین برای خوردنم  پیدا کنه بیچاره ها چه دوره خوبیه آدم عزیزتر میشه ١٧ فروردین رفتیم خرید کلی چیز میز واسه پسرمون خریدیم وای کیف کردم خیلی لذت بخشه همه چیز کوچولوست کلی اسباب بازی هم خریدیم عزیزم داراییهاش داره زیاد میشه ٢٨ فروردین واکسن کزاز زدم تخت وکمد رو هم سفارش  دادیم سفید با کشوها ی زرد تاجش هم سبزه آخه سقف وپارکتش به نوعی سبزه وکاغذ دیواریش سبز وطلایی  زیرپردش حریر سفیده وروش سبز ازا...
17 ارديبهشت 1392

قسمت سوم خاطره

فهمیدم جنسیت نی نی چیه امروز ١٧ اسفند ١٣٨٩ از ساعت ٨ صبح همراه شوهرم دم در مرکز سونوگرافی تایید شده دکترم هستم خلاصه نوبت من شد خانم دکتری که سونو انجام میداداونقدر بداخلاق بود که نمیشد باهاش حرف زد مردها رو هم که اصلا به داخل مرکز راه نمیداد انگار با خودش هم قهره نگاهش به مونیتور بود وبلند بلند میگفت :یکی دیگه تایپ میکرد خلاصه گفت جنسیت یه سکوتی فضا رو پر کرد بعد از چند ثانیه که مثل یه قرن بود ........گفت........ پسر وای که من خیلی خوشحالم عاشق این لحظه هستم باورم نمیشد گریم گرفته بود اما از دست دکتره نمیتونستم چیزی بگم بداخلاق همون چیزی که از ته دل ازخدا خواستم تا امروز هر چیزی که ازخدا خواستم بهم داده جواب رو...
16 ارديبهشت 1392

قسمت دوم خاطره

روزهای سخت باوحشت سقط... امروز دکتربرام سونو نوشت وگفت باید آمپول بزنی وشیاف و قرص استفاده کنی وباید استراحت مطلق داشته باشی.اگه بعداز این چهار تا آمپول دوباره خونریزی داشتی به احتمال زیاد بچه سقط میشه.خیلی ناراحتم اما استرس وضع رو بدتر میکنه توی راه برگشت رفتم دنبال همسرم داروها رو خریدیم ازهمون داروخونه یه کتاب درموردبارداری خریدیم به نام رافابس ورفتیم یکی ازآمپولها روزدم. حالا صبحها که بیدار میشم اول کتابم رو میخونم وسعی میکنم به سقط فکر نکنم بااینکه هشت روز از آزمایش بارداریم گذشته اما میل به هیچ غذایی ندارم ١٩ دی رفتم برای دوباره ویزیت شدن دکتر برام سونو انجام داد وقلب نی نی رو نشونم داد فدای قلبت عزیزم چون خیله کوچیکه قلبش رو م...
16 ارديبهشت 1392

قسمت اول خاطره

تصمیم گرفتم بچه دارشم اون هم پسر... خیلی دوست داشتم یه پسر بدنیا بیارم تصمیم گرفتم تمام تلاشم روبکنم تا درصد پسر شدنش بیشتر بشه تحقیقات زیادی کردم ازعلمی تا غیر علمی با دکترهای زیادی صحبت کردم نظرها مختلف بود .خلاصه ازسه ماه قبل تر رژیم خاصی رو شروع کردم چیزهای که پتاسیم داشت مثل خرما وموز روزیاد میخوردم جلوی آینه که میرفتم خودم رو شکل موز میدیدم  وکلسیم رو به طور کامل قطع کردم  قبل ازاینکه اقدام برای بارداری کنم سونو تخمک گذاری هم انجام دادم تا نی نی کوچولو پسری بشه. ٣ دی ماه سالگرد ازدواجمون بود همیشه دوست داشتم خبر بارداریم رو جای هدیه ازدواج به همسرم بدم اماهمون روز لکه بینیم شروع شد  چهارم دی که خوابیدم خواب دیدم ...
16 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مامی ناتان می باشد