قسمت اول خاطره
تصمیم گرفتم بچه دارشم اون هم پسر...
خیلی دوست داشتم یه پسر بدنیا بیارم تصمیم گرفتم تمام تلاشم روبکنم تا درصد پسر شدنش بیشتر بشه تحقیقات زیادی کردم ازعلمی تا غیر علمی با دکترهای زیادی صحبت کردم نظرها مختلف بود .خلاصه ازسه ماه قبل تر رژیم خاصی رو شروع کردم چیزهای که پتاسیم داشت مثل خرما وموز روزیاد میخوردم جلوی آینه که میرفتم خودم رو شکل موز میدیدم وکلسیم رو به طور کامل قطع کردم قبل ازاینکه اقدام برای بارداری کنم سونو تخمک گذاری هم انجام دادم تا نی نی کوچولو پسری بشه.
٣ دی ماه سالگرد ازدواجمون بود همیشه دوست داشتم خبر بارداریم رو جای هدیه ازدواج به همسرم بدم اماهمون روز لکه بینیم شروع شد چهارم دی که خوابیدم خواب دیدم یه پسر تقریبا دوساله با موهای فر دارم که توی خونه بازی میکنه ومن هم اون رو ناتان صدا میزدم تا اون وقت فکر میکردم اگه پسردار شم اسمش رو نویان بزارم اما صبح یه سر به کتاب اسم زدم ودیدم معنی اسم ناتان میشه چیزی که عطا یا بخشیده میشه واسم یه پیامبرهمزمان با داود هم بوده گفتم اگه باردارشم اون هم پسر اسمش روناتان میزارم.
هنوز جز چندتا لکه پریودنشدم پنجم دی ماه هست ومن باید برم سونا به دلم افتاد یه سربه درمانگاه بزنم ویه آزمایش بدم چون شنیده بودم سونا برای خانومهای باردار خوب نیست شاید خوابی که دیده بودم یه نشونه باشه.
دکتر درمانگاه پرسیدچندروزاز زمان پریودت گذشته باخجالت گفتم پریودم اما نه مثل همیشه فکر کردم الان پرتم میکنه بیرون امااین کار رو نکردویه آزمایش اورژانسی برام نوشت رفتم طبقه بالا وانجامش دادم ....ساعت ٧:١١ دقیقه بود رفتم جواب رو بگیرم مسئول جوابها یه نگاهی به من ویه نگاهی به آزمایش انداخت بعد گفت دوست داری جواب چی باشه مات ومبهوت با یه لبخند خشکیده روی لبم نگاش میکردم اون هم گفت برو از پایین برامون شیرینی بیار جواب رو گرفتم باورم نمیشه من باردارم رفتم براشون شیرینی وآبمیوه خریدم ورفتم پیش دکتر جواب روکه دید خوشحال شد گفت خیلی خوبه توی این همه مریض یه خبر خوب شنیدم گفت باید یه دکتر زنان ببینتم نیشم تا بناگوش باز بود چشم چشم کنان اومدم بیرون
توی حیاط درمانگاه باخودکار روی شکمم نوشتم سلام بابایی بعدزنگ زدم به شوهرم وگفتم میخوام ببینمت وقتی شوهرم رو دیدم خیلی ترسیده بود شکمم رو نشونش دادم گفتم ببین اون هم با وحشت نگاه کرد وفکرد چه اتفاقی برام افتاده چشمش به جمله افتاد چند دفعه تکرارش کرد واز خوشحالی شروع به بال بال زدن کرد ودست وپا کوبید همه مردم به ماشین نگاه میکردن دعوت به آرامش کردمش ورفتیم چند جعبه شیرینی خریدیم وبین دوستاش پخش کرد وباهم برگشتیم خونه
امیدوارم همه کسانی که این آرزو رو دارن یه روز بهش برسن واون رو جایی برای آینده ثبت کنند
حالا باید یه فکری به حال لکه ها توی این دوران بارداری میکردم