ناتانناتان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

مامی ناتان

قسمت چهارم خاطره

1392/2/17 3:04
نویسنده : بیتا
334 بازدید
اشتراک گذاری

دردهاو خستگیهای طاقت فرساکلافه

٦ فروردین کاملا تکونهای پسرم رو احساس میکنم این روزها دیگه نمیتونم توی خیابون یا فروشگاه ها قدم بزنم سریع فشارم میاد پایین وچشام دیگه جایی رو نمیبینه وهرکسی که بامنه باید جایی واسه نشستن وچیزی شیرین برای خوردنم  پیدا کنه بیچاره ها چه دوره خوبیه آدم عزیزتر میشه

١٧ فروردین رفتیم خرید کلی چیز میز واسه پسرمون خریدیم وای کیف کردم خیلی لذت بخشه همه چیز کوچولوست خندهکلی اسباب بازی هم خریدیم عزیزم داراییهاش داره زیاد میشه

٢٨ فروردین واکسن کزاز زدم آخ

تخت وکمد رو هم سفارش  دادیم سفید با کشوها ی زرد تاجش هم سبزه آخه سقف وپارکتش به نوعی سبزه وکاغذ دیواریش سبز وطلایی  زیرپردش حریر سفیده وروش سبز ازاون جای که یه سررشته ای توی هنردارم فکرمیکنم تونستم یه هارمونی  خوبی توشون برقرار کنم طرح روی در کمد وپای تخت رو ازطرح ست خوابش کشیدم ودادم برام باچوب بسازن ووصلشون کنن تقریبا همه کارهارو کردم چون دکتر احتمال زایمان زودرس داده نگران 

شبها خواب به چشمم نمیومد روزهاش بادرد کمروشکم و پا همراهه دارم دیوانه میشم

٢٧ اردیبهشت برای اولین بار صدای قلبش روشنیدم فداش شم ام زود نیای ها حالا حالا ها مونده

٢٩ اردیبهشت تخت وکمدش رو آوردن خیلی خوب شده من هم لباسهاشو چیدم توش سرهمی ها رو با پیشبند هاش خدا کنه یه روز کت وشلوارش رو بچینم تو کمدش ماچ

یه کتاب خریدم من وکودک من خیله مفیده  هرجا یی که بودم مطب دکتر پارک کمی ازش میخوندم باید آماده میشدم این انقباضهای گاه وبیگاه دارشت منو میکشت 

١٥خرداد رفتم یه بوم واسه نقاشی خریدم  اما تا حالا که دارم براتون مینویسم نصفه مونده چند شاخه گله توی یه پارچ شیشه ای

این رو هم بگم که همون شب افتادم فقط درکمترین ثانیه مغزم یاری کرد باشکم نیام پایین  اما دیگه دست وپا برام نمونده بود همش درد میکرد

٣٠ خرداد وقت دکتر داشتم وقتی روی تخت دراز کشیدم پسرم مثل یه کوه اومدبالا ونمیتونستم نفس بکشم دکترم از حالم ناراحت شدو گفت باید توی بیمارستان بستری بشی ازاون اصرارازمن انکار خلاصه راضی شد آخه خونه ما تا بیمارستان مورد نظر فاصله اش کمتر از پنج دقیقه است حالا وقتی که شلوغ باشه .خلاصه کلی آمپول وشیاف داد وگفت دوباره باید روگام رو بزنی شماره موبایلش رو هم داد گفت هر لحظه که لازمه زنگ بزن دکتر که نیست یه فرشته است مومن باخدا ماهر مثل اسمش یه پروانه زیباست

 ٣تیر که شد دیگه رو به سوی مرگ میرفتم با این دردهادوباره کلی قرص وآمپول .از خانواده من هم کسی اینجا نبود فقط فامیل شوهرم اینجاست از جاری تا خواهرشوهر برای همشون وقتی باردار بودن محبت کردم اما دریغ از یه احوالپرسی

فرداشرفتم سونو پیش همون دکتر بداخلاقه که گفته بودم گفت توی هفته سی هستی وتاریخ زایمان طبیعی هم ٨/٦/٩٠ هست وقتی دکترم دید گفت باید سعی کنی با استراحت ٣٢ هفته رو بگذرونی وچندتا آمپول داد وگفت بزن تا بچه برای زایمان زودتر آماده بشه

زنگ زدم مامانم اومد پیشم بودنش برام دلگرمی بود

١٨ تیر دکتر وقت سزارین رو ٦ شهریور تعیین کرد وزنم شده ٧٨ کیلو قبل از زایمان ٦٨ بودم البته چون قدم بلنده نشون نمیده

گفتم پسرم همیشه درحال گوله شدن یه گوشه است من هم اینطور نازش میکردم ناتان من قلمبه است ناتان گوشت وپیاز ودنبه استقهقهه

٣مرداد از خودم دوتا عکس انداختم از وقتی شکمم بزرگ شد عکسی نداشتم

منتظر باشید .....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مامی ناتان می باشد