ناتان ومورچه ها
92/1/2امشب یه اتفاق بانمک افتاد
من وبابایی هر کدوم شیفتی نهار وشام میخوریم ویکیمون از شما نگهداری میکنه اون اتفاق جالب وقت شام خوردن مامانی افتاد...
92/1/2امشب یه اتفاق بانمک افتاد
من وبابایی هر کدوم شیفتی نهار وشام میخوریم ویکیمون از شما نگهداری میکنه اون اتفاق جالب وقت شام خوردن مامانی افتاد
وقتی داشتم شام میخوردم تو هم روی اپن نشسته بودی یه تیکه از نون تست بهت دادم وگذاشتمت زمین تا بابایی به وظیفه اش عمل کنه وازشما تا آخر شام من نگهداری کنه
وقتی بابایی روی مبل نشسته بود شما هم توی بغلش مشغول خوردن نونت بودی در یک چشم بر هم زدن نونت رو تموم کردی وبه طرف من اومدی اما من محو تماشای سریال مورد علاقم بودم
توبرگشتی بغل بابایی که من یه نگاه بهت انداختم دیدم تو داری دست مشت شده خودتو با خوشمزگی تمام میخوری گفتم آخی نونش تموم شده آخه وقتی چیزی توی دستت تموم میشه نمیاری بالاتر وبقیه اش رو بیاری بالاتر وبخوریش عقلت نمیرسه عزیزم
بابایی گفت نه داره . توی دستشه ببین داره میخوره حس مادرانم گفت بیام تیکه کوچولوی نون رو ازت بگیرم ویه تیکه بزرگتر دستت بدم اما
چشمتون روز بد نبینه وقتی رسیدم بالای سرتون دیدم مورچه های بدبختن که هر کدوم از یه طرف دستت در حال فرار کردنن چندتاشونو روی صورتت گرفتم بقیه رو از دستات پاک کردم حالا نمیدونم چند تا از اون مورچه های زبون بسته رو خوردی مورچه خوار کوچولوی من
وقتی مشتت رو باز کردم دیدم تیکه ای از بیسکویت چند روز پیشه که توی دست کوچولوته نمیدونم کجا انداخته بودی واون شب پیداش کرده بودی
این هم از خاطره مورچه ها وناتان