ناتانناتان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

مامی ناتان

ناتان ومورچه ها

92/1/2امشب یه اتفاق بانمک افتاد من وبابایی هر کدوم شیفتی نهار وشام میخوریم ویکیمون از شما نگهداری میکنه اون اتفاق جالب وقت شام خوردن مامانی افتاد...    92/1/2امشب یه اتفاق بانمک افتاد من وبابایی هر کدوم شیفتی نهار وشام میخوریم ویکیمون از شما نگهداری میکنه اون اتفاق جالب وقت شام خوردن مامانی افتاد وقتی داشتم شام میخوردم تو  هم روی اپن نشسته بودی یه تیکه از نون تست بهت دادم وگذاشتمت زمین تا بابایی به وظیفه اش عمل کنه وازشما تا آخر شام من نگهداری کنه وقتی بابایی روی مبل نشسته بود شما هم توی بغلش مشغول خوردن نونت بودی در یک چشم بر هم زدن نونت رو تموم کردی وبه طرف من اومدی اما من محو تماشای سریال مورد علاقم بودم تو...
2 خرداد 1392

قسمت شانزدهم خاطره

گلک من چند روزی هست که مامان دنبال تدارکات جشن تولدت هستم .باهم رفتیم واسه شام تولد خرید کردیم ویه کیک به شکل دزد دریایی بانمک سفارش دادیم دو تایی ... گلک من چند روزی هست که مامان دنبال تدارکات جشن تولدت هستم .باهم رفتیم واسه شام تولد خرید کردیم ویه کیک به شکل دزد دریایی بانمک سفارش دادیم دوتایی ذوق زده ایم وخوشحالیم  12 نفر هم مهمون داریم نکته غم انگیزش همینه که ما اینجا دیگه کسی رو نداریم اما اگه فقط من وتو   هم باشیم باز هم تولد میگیریم عشقم ٧/٥/٩٠  گل یکساله من امیدوارم گل هزار ساله من بشی امروز اولین جشن تولدته وهمه مهونهامون اومدن وبا اینکه یه جشن کوچیک بود اما بهمون کلی خوش گذشت روز بعد از تولدت دو...
2 خرداد 1392

قسمت پانزدهم خاطره

پسرم هیچ وقت نخزید و یکدفعه شروع به چهار دست وپا رفتن کرد اولین کلمه ای که گفت ماما بودگفتم "باتت شیاشت داسته باتم تا مامی ژونی بیشتل دوتم داسته باته واز گلیه هام خسته نته" ببینین پسرم عجب سیاستی داره مثل باباشه ١٤/٨/٩١ ناتان وقتی پیش مادر جونیش بود ومن نبودم شروع به راه رفتن کرد وقتی برگشتم انگار میخواست هنرش رو بهم نشون بده بدون اینکه دستش رو بگیره  به جایی روی زانوهای لرزونش بلند شد وچند قدمی راه رفت مامی فدای زانوهات بشم یه روزی یک مرد قوی میشی "مامی ژون مرت بادد لوی پای خوتش واته"      ...
27 ارديبهشت 1392

قسمت چهاردهم خاطره

٨ بهمن ٩١ پسرم ٦ ماهش رو پر کرده باید دوباره ببرمش برای زدن واکسن خودم چند روز جلوتر تب میکنم والا دلم میسوزه اما مجبورم ببرمش وباید غذا خوردن رو شروع کنه خوشحالم خوشحالم اول وزنت کردن بالا رفتی کمبودی نداشتی خدارو شکر اما تب کردی یه دستور غذایی هم دادن من هم شبها  برنج رو می شورم و میزارم خشک بشه وروز بعد آسیابش می کنم وبا اون یه فرنی خوشمزه برات پختم ساعت ٤ بود که حالت کمی بهتر شد ومن هم کمی از فرنی رو گذاشتم دهنت اما انگار خوشت نیومد خیلی متعجب شدی اینجوری .آپلودهای اینجا هم کم کیفیته ببخشید ١٩ بهمن  رفتیم خونه خاله جونت چون دلشون واسه تو تنگ شده از وقتی اومدی دیگه کسی دلش برای ماتنگ نمیشه همه تو رو میخوان بعد هم...
26 ارديبهشت 1392

قسمت نحس خاطره

سلام میوه دلم قلبم بخاطرت به درد اومد.اونشب بعد از کلی بازی گذاشتمت روی پاهام تا بخوابی برات لالایی میخوندم که یکدفعه با اون زبون بی زبونی بهم فهموندی که آب میخوای هی میگفتی آپ آپ.... سلام میوه دلم .قلبم بخاطرت به درد اومد.اونشب بعد از کلی بازی گذاشتمت روی پاهام تا بخوابی برات لالایی میخوندم که یکدفعه با اون زبون بی زبونی بهم فهموندی که آب میخوای هی میگفتی آپ آپ مامان هم بلندت کردم گذاشتمت روی پاهام تا بهت آب بدم یهو گریه سر دادی و دیگه آروم نشدی نمیدونستم چی کار کنم فقط میدونستم که حتما چیزیت شده ومن فقط دستهاتو گرفته بودم خوب که توجه کردم متوجه شدم دست راستت رو تکون نمیدی .من که کاریت نکرده بودم فدات شم خنده هات به گریه تبدیل شد با عجله...
24 ارديبهشت 1392

قسمت دوازدهم خاطره

9تیر گلک زیبای من هر روز شکفتنت رو میبینم وخدارو شاکرم که وجود پاکت رو به من هدیه کرد عزیزم چند وقتی هست که بد اخلاق شدی 9تیر گلک زیبای من هر روز شکفتنت رو میبینم وخدارو شاکرم که وجود پاکت رو به من هدیه کرد عزیزم چند وقتی هست که بد اخلاق شدی فکر میکنم بخاطر در اومدن بقیه دندونات باشه امروز با این مه بی حالیت بردمت حموم دوست داری توی وان حمومت بشینی وبادستهای کوچیکت بکوبی روی آب البته از خوردن کف صابون هم کم لذت نمیبری وقتی بازیت تموم شد دوش حموم رو گرفتم روت وتو هم دستهاتو میکشیدی توی سوزنیهای آب تا اون ها رو بگیری امروز مامانی رفتم فروشگاه لباس ورزشی کدفعه یه موضوع مهم یادم اومد وای پسرم مایو نداره چطور بره دریا شنا کنه.اونوق...
23 ارديبهشت 1392

قسمت یازدهم خاطره

عزیز دلم این روزها خیلی کارهای بانمکی انجام میدی مثلا وقتی میخوام آرایش کنم خودت رو به زحمت بالا میکشی ومیگی آخ آخ تامن اون وسیله ای که توی دستمه رو بهت بدم اونوقت میشینی وباهاش بازی میکنی ویه نگاه به من میندازی ولبخند پیروزمندانه ای میزنی  امروز عکست رو برای جشنواره لبخند شهرزاد فرستادم من قبل از بارداری این مجله رو میخوندم اما عکست چاپ نشد من هم دیگه نخریدمش البته ممکنه بعد از لج من چاپ شده باشه ...
23 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مامی ناتان می باشد