قسمت هجدهم خاطره
دیدار دوباره ناتان جان ودل منبا دریای زیبای چمخاله در دومین تابستون زندگیش
مامان یه وان آب بزرگ
24 خرداد سال 90 روز جمعه
سال گذشته که ناتان گلم دریا رو دیده بود با وحشت فرار کرد ومامان رو نا امید کرده بود چون با چه عشقی براش مایو خریده بودم
اما امسال .....
این دفعه که چشم ناتان جونم به دریا افتاد به خودش گفت به به چه وان آب گنده ای بپرم توش اما متوجه نمیشد که چرا مامان یا بابا دستش رو ول نمیکنند وعصبانی میشد
خلاصه کشون کشون ما رو به دریا نزدیک کرد اول پاهاشو به آب زد بعد دستش رو اگه دستش تو دست بابایش نبود شیرجه میزد توی دریا
به هر حال خودش رو با تمام لباس به آب زد وخیس خالی شد ما هم که اصلا آمادگی همچین واکنشی رو نداشتیم هیچ چیز واسش نبرده بودیم
مامانی به فکر فرو میرود
یکدفعه به یاد یه پتوی مسافرتی کوچیک افتادم که توی ماشین داشتیم بابای رو فرستادم از ماشین بیاره
خودم هم نزدیک بود با تو بپرم توی دریا